کد خبر: ۱۱۶۳۰
۱۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
تعمیرکار موتور‌های اسقاطی رزمندگان

تعمیرکار موتور‌های اسقاطی رزمندگان

«سیدحسین محمدی» موتورساز با سابقه محله وحید است که موتور‌های اسقاطی رزمندگان در دوران جنگ را به او می‌سپردند و او با مهارتش همه موتورها را تعمیر می‌کرد.

شاید تاکنون چندین بار از کنار مغازه موتورسازی «برادران حسینی» که در خیابان وحید ۱۸ و در محله وحید مشهد قرار دارد، عبور کرده باشید. اما خیلی نمی‌دانند که سید حسین چه روز‌های زیبایی را با رفقایش در جبهه و واحد ترابری لشکر ۵ نصر داشته است.

تصور ما از بچه‌های جبهه و جتنگ، آن‌هایی است که در خط مقدم جبهه بوده‌اند، اما آن‌هایی که در واحد‌های پشتیبانی و لجستیکی هم بوده‌اند، خاطرات بسیاری از آن روز‌های پرافتخار دارند. یکی از همین افراد، «سیدحسین محمدی» موتورساز با سابقه محله وحید است که موتور‌های اسقاطی رزمندگان در دوران جنگ را به او می‌سپردند.

چادر صاحب الزمان

اولین اعزامم به جبهه سال ۶۱ بود. از طرف بسیج «صنف دوچرخه و موتورسازان» با تعدادی از بچه‌های همین محله رفتیم جبهه. اسامی بعضی از بچه‌های موتورسازی که همراهم بودند یادم است: هادی سالاری که هنوز موتورسازی دارد، اسماعیل دادولغار که کشتی گیر هم بود، ماشاءا... فکوری و حبیب ا... افشان؛ حبیب استاد من بود. من از او موتورسازی را یاد گرفتم.

با این بچه‌ها رفتیم اهواز، مقر لشکر ۵ نصر. تیم ما به عنوان تعمیرات موتوری اعزام شده بود و به همین دلیل جذب نیروی یگان تعمیرات زیرمجموعه ترابری شدیم. جای مناسبی برای تعمیر موتور‌ها نداشتیم، قسمتی از پادگان را سیمان کردیم، لوله‌های داربست را علم کردیم و تعدادی ایرانیت گذاشتیم روی‌شان و یک کارگاه نقلی سر هم کردیم! یک چادر بزرگ هم برای خودمان دست و پا کردیم.

می‌خواستیم بچه‌های مشهد دور هم باشند. یادم هست یک پرچم که جمله «یا صاحب‌الزمان (عج)» رویش نوشته شده بود را جلوی چادر نصب کردیم. چادرمان معروف شده بود به چادر صاحب الزمان (عج).

 

اهمیت استراتژیکی

آن زمان موتورهای هندا خیلی کم بود و در شهر – برعکس جبهه - بیشتر موتورهای گازی و یاماها و کاوازاکی بود. حبیب افشان در کار با هندا مهارت خوبی داشت. خلاصه کارگاه را راه‌انداختیم و تعمیر موتورها را شروع کردیم. سر و سامانی هم به کار دادیم.

در خط مقدم موتور برای پیک‌های اطلاعاتی و صرفه‌جویی در زمان وسیله کارآمد  و استراتژیکی بود

هیچ امکاناتی و تجهیزات خاصی نداشتیم. هر چه بود از فکر خود بچه‌ها بود. فقط هدف‌مان این بود هر طور شده کار را ببریم جلو و موتورها را سراپا کنیم. خب در خط مقدم موتور برای پیک‌های اطلاعاتی و صرفه‌جویی در زمان و امنیت به خاطر حجم کوچکش وسیله کارآمد  و استراتژیکی بود.

 

موتور، موتور است!

خدا رحمتش کند؛ رحیم لعل سرطان از بچه های اسفراین، فرمانده تعمیرات بود. یک روز ما را خواستند و گفتند تعدادی موتور برق است که باید تعمیر شود. ما اصلا تا آن موقع موتور برق ندیده بودیم چه شکلی است! چون در شهر کسی از موتور برق استفاده‌ای نمی‌کرد. من و حبیب و اسماعیل به هم نگاه کردیم! گفتیم اگر بگوییم بلدیم که تا حالا کار نکردیم! اگر بگوییم بلد نیستیم سرشکستگی دارد، این‌ها روی ما حساب کردند.

ما هنوز داشتیم مشورت می‌کردیم که افشان گفت مشکلی ندارد، درست می‌کنیم. دل ما قرص شد که حتما او بلد است. اذان ظهر شد رفتیم چادر. بعد از ناهار حبیب رفت کارگاه. بعد از مدتی ما رفتیم کارگاه. دیدیم چشم‌هایش قرمز شده. گفتم چرا گریه کردی؟ چی شده؟ حبیب چیزی نگفت. گفتیم اتفاقی افتاده برای خانواده‌ات؟ هیچ چیز نگفت. فقط گفت همه چیز درست می‌شود.

این جریان گذشت تا این‌که موتور‌های برق را آوردند. بیشتر از ۲۰ موتور برق خراب. همه اینها را با هم‌فکری و زحمت بچه‌ها درست کردیم. بدون این‌که تا آن موقع یک موتور برق دیده باشیم. از روی قواعدی که در کار با موتور یاد داشتیم با موتور‌ها کار می‌کردیم و با حداقل امکانات موتور‌های برق و آب و موتور‌های فشار قوی را تعمیر می‌کردیم.

البته حبیب افشان خیلی موثر بود. بعد از این جریان مرخصی گرفتم و آمدم مشهد. حبیب هم بود. یک وقتی با خانواده‌مان رفتیم حرم. آن‌جا حبیب گفت: داداش! یادت هست گفتم درست می‌شود. گفتم آره. گفت: من همان موقع که موتورهای برق را آوردند توی دلم به امام رضا(ع) گفتم آقا ما از پابوس شما آمدیم منطقه. نگذار شرمنده بچه‌ها بشویم. برای یاری دین جد شما آمدیم. همان‌جا احساس کردم «می‌توانیم».

 

۳۰۰ اسب زین کرده

مردادماه سال ۶۲ در اوج گرما به اهواز اعزام و در پادگانی به نام چوار نرسیده به ایلام، مستقر شدیم. منطقه‌ای کوهستانی بود. سالاری و افشان هم با من بودند. یک کوه عجیبی روبروی پادگان ما بود. خیلی بلند و بزرگ بود.

من به ذهنم رسیده بود که چقدر قشنگ می‌شود اگر آرم ا... بالای این کوه نصب بشود. دیدیم بعد از چند روز هلیکوپتری آمد و همان چیزی که در ذهن ما می‌گذشت را عملی کرد! وجود این آرم ا... به منطقه صفای خاصی داده بود.

یک روز از فرماندهی یگان دستور آمد که برای چند روز آینده به حداقل ۳۰۰ اسب زین کرده، یعنی موتور سالم نیاز است. با خودمان گفتیم ۳۰۰ موتور سالم؟! چطور این تعداد موتور از انبار سرِ هم کنیم. درب و داغان بودند. با کدام تجهیزات و امکانات! اما کار باید انجام می‌شد.

موتور‌ها برای عملیات بدر لازم بود. خلاصه تقسیم کار کردیم. چند نفر روی موتور وقت می‌گذاشتند، چند نفر روی چرخ، ترمز و کلاج، بدنه و. من و سالاری و افشان و عباس سنجلی (خدا رحمتش کند) در قسمت تقویت موتور کار می‌کردیم.

شبانه‌روز کار می‌کردیم. بالاخره در عرض ۵ روز ۲۸۰ تا موتور آماده کردیم. در ۲۴ ساعت چند ساعت فقط استراحت می‌کردیم. واقعا جنگ برای من و بچه‌ها دانشگاه بود. چون امکاناتی نداشتیم. می‌خواستیم از همان نداشته‌ها با دست خودمان امکانات درست کنیم.

بعد از چند وقت به صدیقی فرمانده کل ترابری گفتیم می‌خواهیم برویم خط تا همان‌جا موتور‌ها را تعمیر کنیم. این‌طوری در زمان صرفه‌جویی می‌شد و لازم نبود موتور‌ها را برگردانند عقب و دوباره ببرند خط. رفتیم جزیره مجنون. اتاقکی با استفاده از ورقه‌های کانتینری درست کردیم و بساطمان را راه‌انداختیم و کار را شروع کردیم. چند روزی در خط بودیم.

 

«سیدحسین محمدی» موتور‌های اسقاطی رزمندگان را تعمیر می‌کرد

 

از نسل دفاع مقدس

جوان‌هایی که انرژی هسته‌ای را برای ملت ما به ارمغان آوردند و بعضی‌هایشان در این راه شهید شدند از همان نسل دفاع مقدس بودند. مگر کسی به این‌ها آموزش داد. یک کلام یاد نمی‌دهند. در زمان جنگ هم این‌جور بود. از همه جا تحریم بودیم. سیم خاردار نمی‌دادند. اما یادگرفتیم روی پای خودمان بایستیم.

 

از «بِزد» تا «فلکه شیرمحمد»

سال ۱۳۴۰ در یکی از روستا‌های اطراف تربت جام به نام «بزد» که مردم به نام بزگ هم صدایش می‌کنند به دنیا آمدم. بزگ روستای ییلاقی و خوش آب و هوایی است. آن زمان شغل اغلب مردم کشاورزی و باغ‌داری بود و الان بیشتر دامداری می‌کنند.

در این روستا اهل سنت و شیعه در کنار هم زندگی می‌کنند و جمعیت‌شان تقریبا برابر است. وصلت‌های متعدد بین خانواده‌های شیعه و اهل سنت از زیبایی‌های اجتماعی این روستا در کنار طبیعت زیبای آن است.هفت هشت ساله بودم که خانواده‌ام به مشهد مهاجرت کردند و در همین فلکه شیرمحمد که الان میدان عسکریه نام دارد ساکن شدیم.

آن زمان فقط قسمتی از ۳۰ متری آسفالت بود و بیمارستان هاشمی‌نژاد مخصوص بیماران پوستی بود. در دوره سیاه شاهنشاهی، فقر و تنگ‌دستی در بین مردم بیداد می‌کرد. من برای کمک مالی به خانواده‌ام خیلی زود وارد بازار کار شدم.

مدتی رفتم قالیبافی و بعد کار تعمیر موتور را شروع کردم و از سال ۵۶ تا همین الان موتورسازی دارم.

خدا را شکر از همین شغل خانه خریدم، کربلا رفتم و ۵ دخترم را خانه بخت فرستادم

 

مشتری‌های ۳۰ ساله

روایت داریم «کاسب حبیب خداست». خدا به فکر روزی حبیش است. خودش ما را خلق کرده؛ خودش هم روزی می‌رساند. من روزی‌ام را از خدا می‌خواهم نه از خلقش. صبح که در مغازه را باز می‌کنم می‌گویم: خدایا به امید تو نه به امید خلقت.

خدا را شکر از همین شغل خانه خریدم، کربلا رفتم و ۵ دخترم را خانه بخت فرستادم. همه اینها را از برکت لقمه حلال می‌دانم.اخلاق کاری‌ام طوری هست که اگر مشتری موتورش را بیاورد بگوید مثلا چرخش خراب است. من فقط چرخش را نگاه نمی‌کنم. اگر عیب دیگری هم داشت درست می‌کنم.

مشتری که آمد می‌گویم این کار‌ها را کردم ولی شما نگفتی! اجرتش این قدر است می‌خواهی بدهی نمی‌خواهی من کارم را انجام دادم. البته معمولا مشتری‌ها می‌دهند. چون با خودش فکر می‌کند که لازم نیست دوباره دو روز دیگر برای تعمیر مراجعه کند.با مشتری طوری برخورد می‌کنم تا برای پولی که می‌دهد از ته دلش راضی باشد.

مشتری‌هایی دارم که ۳۰ سال است من را می‌شناسند و با بعضی‌هایشان رفت و آمد خانوادگی داریم! همه تلاشم در کار این است که یک لقمه نان طیب و طاهر ببرم سر سفره.

 

* این گزارش یکشنبه، ۱۴ دی ۹۳ در شماره ۱۳۴ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44